درد جا ماندن از کندوی کلاس
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:6 دقیقه

درد جا ماندن از کندوی کلاس
سعیده ملکزاده
درد جا ماندن از کندوی کلاس
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
خانم زمانی قبل از همه نمره من را اعلام کرد: «سعیده 18.5 شدی». لبخند زدم اما او عصبانی به نظر میرسید. گمان کردم از من ناامید شده است. برگه را گرفتم، سرم را پایین انداختم و به سمت صندلیام برگشتم. ناگهان با صدای بلندی گفت: «بقیه خراب کردین. بیشترتون زیر ده شدین!» میدانستیم امتحان مهمی است اما نه تا این حد. داشتیم برای یک آزمون تستی سراسری آماده میشدیم. فقط پانزده دانشآموز بودیم و دو مراقب داشتیم. احتمالا روی صحبت فریادهایش من نبودم؛ اما اصلا از این موضوع خوشحال نبودم. چطور میتوانستم حتی لحظهای لبخند بزنم در آن جو سنگین؟ هر نشانهای از خوشحال بودنم نمکی بود بر زخم بقیه. با خودم میگفتم کاش من هم مثل بقیه خراب کرده بودم تا اینقدر معذب نباشم. انگار برای تیم تکنفره خودم گل زده بودم و مهم نبود چقدر توسط مربی (خانم زمانی) تشویق شوم یا عمیقا به خودم افتخار کنم، نمیتوانستم با شادی بدوم و همتیمیهایم با هیجان غیرقابلکنترلی زیر دستوپاهایشان لهم کنند.
زنگ بعدش ورزش داشتیم. معمولا با خانم زمانی والیبال بازی میکردیم. اما آن روز همه را تنبیه کرد که تمام آن زنگ را در کلاس بمانند تا تکتک سوالات امتحان را دوباره حل کنند. بعد هم احتمالا برای آخرین بار من را توی سر همه کوباند و گفت: «سعیده تو برو تو حیاط. تو هیچ نیازی به مرور این سوالات نداری.» و آنقدر با نگاهش منتظر ماند تا بالاخره کلاس را ترک کنم. عملا من را از کلاس بیرون کرد. حسی که در آن لحظه داشتم بیشتر شبیه تنبیه بود تا تشویق.
در حیاط میچرخیدم و هرازگاهی از پنجره داخل کلاس را سرک میکشیدم. زنگ ریاضیای بود مثل تمام زنگهای دیگر. توپ بسکتبال را برداشتم تا اوضاع را کمی به زنگ ورزش شبیه کنم. یکبار از آن ده بیست باری که توپ را به سمت سبد انداختم، توپ کمانه کرد و انگشت اشاره دست راستم، اولین چیزی بود که با آن برخورد کرد. انگشتم مویه کرده بود و درد میکشیدم اما هیچکس نبود که این را به او بگویم. بالاخره خانم مهربان آبدارچی را دیدم و دستم را که باد کرده بود به او نشان دادم. با دو چوب بستنی و کمی چسب کاغذی انگشتم را بست تا تکان نخورد. حالا دیگر دلیل منطقیتری برای بیرون بودن از کلاس درس داشتم و به این فکر میکردم که آن چهارده دوستم سر کلاس تنبیهی ریاضی، نه انگشتشان ورم کرده و نه برای آزمون پیشرو، چالش فعالسازی دست مخالفشان را دارند.
سالها بعد در دوران کارشناسی، سر کلاس بومشناسی تکامل و رفتار بود که فهمیدم انسانهای اولیه هم مثل من تابوتوان طردشدن از جمع قبیله را نداشتند. در عصر شکارگرـگردآورنده یعنی حدود ۹۵٪ تاریخ بشر، انسان بهعنوان یک گونهی زیستی، تنها سلاح بقایش، زندگی جمعی بود و تنهایی مساوی بود با نابودی. البته آنها مثل من درگیر آزمونهای کلاس ششم ابتداییشان نبودند و هیچوقت توسط توپ بسکتبال مصدوم نمیشدند، اما ممکن بود دور از قبیله از گرسنگی بمیرند یا نگذارند موجود دیگری از گرسنگی بمیرد.
در بخشهایی از آفریقا، پرندهای کوچک به نامHoneyguide وجود دارد که صدای خاصش انسانها را به دنبال خود میکشد. انسانها با کمک صدای این پرنده کندوی زنبورهای عسل در دل درخت یا صخره را پیدا کرده و عسل را برمیدارند. بعد از رفتنشان، پرنده باقیماندهی موم و لاروها را که انسانها معمولاً استفاده نمیکنند، میخورد. اگر فردی از قبیله در این همکاری شرکت نکند، مثلاً صدای پرنده را نشناسد یا همراه گروه شکار عسل نباشد، از منبع مهمی جا میماند. جاماندن از عسل که منبع انرژی حیاتی است، یعنی ضعف و احتمال مرگ. به همین دلیل است که فشار انتخاب طبیعی مغزمان را طوری سیمکشی کرد که طردشدن اجتماعی را دردناکتر از هر چیز دیگری حس کنیم. امروز دیگر خطر گرگ و سرما تهدیدمان نمیکند، اما همان سیستم عصبی قدیمی هنوز در ما فعال است.
پژوهشهای عصبشناسی هم این موضوع را تأیید میکنند: نواحی مغز که هنگام تجربهی طرد اجتماعی فعال میشوند؛ دقیقا همان بخشهایی هستند که در درد فیزیکی فعالاند. در واقع. مغز ما طرد اجتماعی همچون نادیدهگرفتن یک پیام تلگرامی را همانطور حس میکند که زخم جسمی مثل بریدگی دست با چاقو را. ترس از عقبافتادن نه یک وسواس سطحی، بلکه ریشه در ساختار عصبی ما دارد. به همین خاطر است که وقتی به افراد داروی پاراستامول که نوعی مسکن درد فیزیکی است داده میشود، گزارش کردند که احساس نادیدهگرفتهشدن یا طردشدن اجتماعیشان هم کاهش یافته است.
در جامعه مدرن امروزی جاماندن از اخبار و کتاب و فیلمها، یک موقعیت شغلی مناسب یا تخفیف فلان فروشگاه، تهدیدی برای جایگاه اجتماعیمان و معادل همان جاماندن از قبیله و عسل است. هیچکس نمیخواهد مثل جویی در سریال فرندز که دوستانش دربارهی مفاهیمی حرف میزنند که او نمیفهمد، برخی کدهای زبانی و فرهنگی را بلد نباشند و از شوخیها و گفتگوها جا بمانند. حتی جویی هم با تمام اعتمادبهنفسی که داشت، در یکی از قسمتها [1]با تمام پولی که دارد یک دایرةالمعارف میخرد تا به خیال خود اطلاعات عمومیاش را تقویت کند و از قافله عقب نماند. ترس اصلی او نه از فقر یا شکست، بلکه از تحقیر و طردشدن اجتماعی بود. ما هم مثل او این اضطراب اجتماعی را داریم که نکند در چشم دیگران کمارزش جلوه کنیم و هیچ ارزش افزودهای برای قبیلهمان نداشته باشیم! فرهنگ سرمایهداری و رسانههای اجتماعی نیز مدام این اضطراب را تشدید و هر لحظه یادآوری میکنند که دیگران از ما جلوترند.
نتایج آزمون آن سال را پاک فراموش کردهام اما آن زنگ ورزش کذایی که من را نسبت به بسکتبال و ریاضی متنفر کرد را نه. آن روز بخش یکسانی از مغز من هم درد طردشدن را مخابره میکرد و هم درد انگشت بادکردهام را. جالب اینجاست که موفقیت هم کسب کرده بودم، اما تلخی جداافتادن از قبیله کلاس ریاضی به شیرینی نمرههای خوبم میچربید.
در سالهای گذشته در جمعهای زیادی بارها همان حس را تجربه کردهام؛ مثل زمانی که در گروه سرود مدرسه بودم اما روز اهدای جوایز اسم من میان اعضای گروه سرود برتر اعلام نشد. دوستهایم حواسشان بود و من را با خود روی سن بردند اما جایزهام با همهشان فرق داشت. یا وقتی که فهمیدم جمعی دوستانه که در آن حضور دارم، گروه مشترکی در تلگرام دارند که در آن عضو نیستم. گاهی موفقیت یا شکست فرقی ندارد؛ مهم نیست تنها کسی باشم که نمره ریاضیاش از همه بهتر شده یا بدترین نمره کلاس را گرفته، مهم احساس کنار گذاشتهشدن و جاماندن است. هیچچیز در دنیا به اندازهی جاماندن از جمع دردناک نیست و من این را نه در جنگلهای آفریقا در پی عسل، که در حیاط دبستان فهمیدم.
[1] در اپیزود سوم فصل چهار سریال Friends

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
